محمد پارسا عشق مامحمد پارسا عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

بهانه زندگی

خانواده کوچک ما

بعد از 50 روز از به دنیا اومدنت فکرشم نمی کردم که حتی وقت نداشته باشم از جام بلند شم و صبحونه بخورم ما با همه انها هر روز بیشتر از روز قبل برام عزیز ی.. با اینکه هنوز دو ماهت نشده کاملا صدا ها رو تشخیص می دی و وقتی من باهات حرف می زنم مدام دنبال شیر هستی فدات بشم که پسرم انقد باهوشه بابای عادت داده بهت که هر وقت خوابت میاد بغلت کنه و  دور تا دور این اتاق رو دور بزنه و و برات لالایی بخونه تا بخوابی اما من میذارمت روی پاهام مامانی  اما بازم با لالیی هام می خوابی همه کارهات دقیق و منظمه.. سرساعت می خوابی سر ساعت باید پوشاکتو عوض کنم و به موقع باید شیر بهت بدم. انقد باهوشی که هنوز دو ماهت نشده صدای منو  بابایی رو ا...
30 آبان 1393

شیرخوارگان حسینی

اون روز هوا خیلی سرد بود و آنا جون نذاشت بریم مراسم شیر خوارگان ترسیدم سرما بخوری برا همین تو خونه آناجون لباس پوشندم تنت و چند تا عکس ازن انداختم. ایشلا سال دیگه که یک ساله شدی میبرمت مراسم شیرخوارگان. ...
4 آبان 1393

ده روز اول زندگی

با اومدنت  خونه کوچیک و ساکت ما برامون یه دنیای بزرگ و پر از شادی تبدیل شد  نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه صحیح و سالم تو بغلم هستی و چهره پاک و معصومتو می بینم و کلی ذوق می کنم... مادرجون شنبه 19 مهر برای اولین بار بردت به حموم 19 مهر 1393 ساعت 11:30 صبح   ...
4 آبان 1393

تولدت مبارک عزیزم

بالاخره انتظار به سر رسید و تو رو در آغوش گرفتم عزیز دلم هرگز این روز از دل و ذهنم فراموش نخواهد شد. به این دنیای قشنگ خوش اومدی عزیزم دوستت دارم  عزیزکم 1393/07/10 11 صبح بیمارستان فلسفی گرگان وزن: 3400 گرم قد: 51سانتی متر     ...
4 آبان 1393

شب قبل تولد

شب قبل تولدت عزیز دلم، من و مادر جون و خاله  مریم و خاله طلعت و البته بصیره جون و مرضیه طلا اتاقتو آماده کردیم...بصیره جون و مرضیه کوچولو انقدر ذوق و شوق داشتن که نمیشه از خوشحالیشون حرف زد ..دقیقا عین من وبابا رضا. خیلی خوشگل چیدن..و دیر وقت از خونه مون رفتن اما من کمرم خیلی درد گرفته بود..اون شب تا صبح به این فکر می کردم که فردا قراره تو رو ببینم..لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفتی شادی عجیبی تو دلم بود.از خدا کمک خواستم و بهش گفتم که تو رو صحیح و سالم بهم بده نازدانه من...و اون شب هر طوری بود گذشت...                       ...
4 آبان 1393
1